هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

از قلم افتاده ها

سلام مامانم . بعد از چند روز که اومدم به وبلاگت سر زدم دیدم جای یه چیزی تو وبلاگت خالیه . مهمترین کادوها رو یادم رفت برات بزارم اینم کادوی مامان و بابا اینم از کادوی ریحانه که خیلی دوستش داری که البته بعد از کلی بازی کردن به این شکل درش آوردی و بابا جونی هم وصلش کرد به دیوار و همش می رید با هم فوتش می کنید و فرفره ها دور می خورن و تو هم کلی کیفور میشی همه ی هدایا مبارکت باشت عسلم . دست همگی درد نکنه ...
7 بهمن 1392

جشن تولد هدیه گلی با تم خاله ستاره

سلام عزیز مامان . قربون دختر نازم بشم که عین عروسکا شدی . بالاخره بعد از مدتها تاخیر در 1 سال 22 روز گی تولدتو گرفتیم چون تولدت تو ماه صفر بود دلمون نیومد سر موقع خودش بگیریمش برا همین موکولش کردیم به بعد از صفر و 27 دی ماه 1392  تولد یکسالگی فرشته ی کوچولومونو گرفتیم . مبارکت باشه زندگیم ایشاله 100 سال زنده باشی و تا وقتی حداقل من زندم بتونم برات تولدتو بگیرم فرشته ی مهربونم . و این هم شرح حال مختصری از اون روز و البته تو اون روز شما زیاد اوضاع مساعدی نداشتی و از اون جایی که بعضی از مهمونا دیر اومدن شما بهم ریختی و خیلی سر فرم نبودی برا همین نتونستیم عکسای درستی ازت بگیریم و از خاله وحیده تشکر می کنم که تو تدارکات مراسم و همچنین ع...
2 بهمن 1392

مروارید پنجم هدیه گلی

نمی دونم واقعا این 2 ماهی که انقدر اذیت شدی به خاطر این دندون بود آیاااااااااااااااااااا بالاخره پنجمین مرواردیت درومد عزیزم دقیقا یک هفته قبل از یکسالگیت . مبارکت باشه عزیزم . ایشاله بتونی باهاش غذاهای خوشمزه رو بخوری . از پایین دومین مروارید سمت چپ . ...
22 دی 1392

ششمین مروارید هدیه گلی

بعد از اینکه یه روز تب کردی چند روز بعدش یعنی امروز که جمعه 20 دیه یکی از نیشات سر زد و من خیلی زیرکانه دیدمش قربونت بشم نازگلم . مبارکت باشه زندگیم . ایشاله که بعدیا رو راحت تر دربیاری . راستی سرماخوردی دوباره ولی متاسفانه سرماخوردگی تو چشاته یعنی چشات قرمزن . امروز که از خواب بیدار شدی دو تا چشمات چسبیده بودن به هم و از یه روزنه ی باریک نگاه می کردی می خواستم ازت عکس بگیرم دلم نیومد ترسیدم اذیت بشی و طول بکشه . سریع با پنبه و آب گرم چشاتو تمیز کردم خوب شدی ولی قرمز شدن . ایشاله زودتر خوب بشی هم نفس مامان  . ...
20 دی 1392

بدون عنوان

اینم کلیپی که مامان علیرضا جون در مورد شب یلدادرست کرده که فرشته ی کوچولوم هم توشه . واقعا دستش درد نکنه. امیدوارم که بعدا ببینی خوشت بیاد ...
20 دی 1392

قول قدیمی

اینم قولی که داده بودم . درسته با تاخیره ولی بعدا که نگاش کنیم خیلی برامون جالبه و دیدنیه . قربون پاهای کوچیکت بشم که انقدر قشنگ راه میری . فقط شرمنده که باید لب تابو بچرخونی تا نگاش کنی    ...
8 دی 1392

1 سالگی دخترم

        و تو آن شبنم عشقی که با آمدنت به روزگار تیره و تارم رنگ مهر و وفا بخشیدی !   دفترچه ی خاطرات قلبم را که خالی از عشق و یکرنگی بود، سرشار از عشق و محبت کردی !   نازنینم ! زیباترینم ! حضور گرم و همیشگی ات را هزاران هزار بار سپاس می گویم .   باورم نمیشود که خالق آسمانها یکی از فرشته های خود را در دستان من سپرده . نمی دانم چگونه باید شکرگذار خدا باشم .  هدیه ی خدا یکسال از با هم بودنمان گذشت . چقدر زود روزگار می گذرد انگار همین دیروز بود که تو با پاهای کوچکت پا به این دنیای بزرگ نهادی و روزگار ما را دگرگون ساختی . با خندهایت شادمانمان  می کنی و با گریه هایت بی ق...
5 دی 1392

اتفاقات 11و 12 ماهگی

و اما از اتفاقات خوبی که تو این مدت افتاد: 26 محرم عزیز روضش شروع شد و ما هر روز غیر از روز دوم که من نوبت دندون پزشکی داشتم می رفتیم دنبال خاله وحیده و خاله افسانه و با هم می رفتیم اندیمشک . خداروشکر خیلی اذیت نمی کردی . تو روضه همه عاشقت شده بودن و خیلی جلب توجه می کردی چون ریزه میزه ای و راه می ری و اینکه سر و صدایی نداری و کار خودتو می کنی و کار با کسی نداری برا همه جالب بود . تازه وقتی خسته می شدی رو پای هر کی بود می نشستی دختر اجتماعی خودم و همه رو عاشق خودت کرده بودی و هر کجا می رفتی همه می بوسیدنت . برا همین من مجبور بودم هر روز هم برات اسپند دود کنم و هم صدقه بدم فرشته ی مهربون مامان . خدا خیر بده زندایی حمیده رو تنها کسی که می تو...
3 دی 1392

روزهای از دست رفته

سلام زندگی مامان . عمر مامان . بازم دیر اومدم خیلی هم دیر اومدم ولی دلیلم موجه موجه . پس دیگه بعدا ناراحت نشی همه چیزو برات می نویسم . اینبار اومدم با کلی خبرای هم خوب و هم بد ولی به خاطر اینکه مجبورم از اول داستان برات بگم متاسفانه باید از خبرای بد شروع کنم . دقیقا یادمه اول محرم بود که یه خواب بد برات دیدم خیلی نگران شدم و ترسیدم  هم تو خواب و هم بیداری کلی گریه کردم و دعا می کردم که خوابم تعبیر نداشته باشه والبته  کلی صدقه انداختم گفتم ایشاله که خیره وسعی کردم خیلی بهش فکر نکنم ولی اتفاقات بد اجازه ندادن و متاسفانه خوابم تعبیر شد . اولای محرم بود که تب کردی بردمت دکتر دارو داد بهتر شدی دقیقا شب عاشورا بود که تبت شدید شد و م...
30 آذر 1392