هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

شروع محرم و 10 ماهو 13 روزگی هدیه

عزیز مامان سلام .امسال خیلی انتظار ماه محرمو می کشیدم و عجیب دوست داشتم زودتر از راه برسه شاید به خاطر وجود تو بوده . پارسال همین موقع ها شما تو شکمم بودی و من هر شب مراسم مسجد رو می رفتم و امسال هم اگر خدا قبول کنه و شما بزارید هر شب رفتم نمی دونم شبای دیگه میشه برم یا نه . امروز هم که جمعه بود و مراسم تعزیه ی علی اصغر . طبق معمول هر روز صبح که ساعت 8 بیدار میشی حالا هم بیدار شدی و تا آماده شدیم تقریبا ساعت یه ربع به 9 از خونه خارج شدیم . هیئت ثارا.. رفتیم هر سال اونجا میرم خیلی مراسماش عالین و خیلی خوب بود و شما هم فقط یکم اذیت کردی اونم فقط به خاطر خوابت بود که خداروشکر خوابت برد و یکم خوابیدی .خلاصه اینکه اونجا خیلی نی نی بود و برای همه ...
17 آبان 1392

9و نیم ماهگی هدیه گلی و اتفاقات مهم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام مامانم . قربون شکل ماهت بشم الان اومدم برات بنویسم بازم دیر اومدم هر وقت میام که برات بنویسم و می خوابونمت اصلا نمی خوابی انگار فکرمو می خونی و هر کار ی می کنم نمی خوابی الان هم تازه خوابیدی ولی می دونم اگه بفهمی دارم کاری می کنم بیدار می شی ناقلای مامام .از بس خوابت کمه و من هم خیلی خسته میشم مجبورم تا می خوابی منم بخوابم چون دچار کمبود خواب شدم کم خواب مامان  واممممممممممممممممممممما زندگی مامان اینار اومدم با کلی خبر . بعد از اون مدت که از پله ی آشپزخونه میومدی پایین نمی دونم به چه علت دیگه ترسیدی و نمیومدی به قول بابایی شاید من کاری کردم که تو می ترسی چون من خیلی می ترسم شاید منتقل شده ام...
11 آبان 1392

دهمین ماهگرد هدیه گلی و یه خبر خوب

این بار هم اومدم با یه خبر خوب از پیشرفتای دخمل گلم . هوووووووووووووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررررررررررررا .دختر نازم بالاخره تو 10 ماهگی با پاهای کوچیکت شروع کردی به راه رفتن . نمی دونی چقدر قشنگ راه می ری سعی می کنم کلی ازت فیلم بگیرم حیف که نمیشه تو وبلاگت بزرام البته شاید هم راهی پیدا کردم که بزارم . هر وقت راه می ری همه رو هیجان زده میکنی انقدر قشنگ راه می ری . آخه جوجه ی من با این قد کوچیکت چه عجله ای داشتی برا راه رفتن قربون پیشرفتات برم .روز اول دقیقا10 ماهگیت چند قدم راه رفتی و به همین ترتیب روزای دیگه بیشتر و بیشتر شد . روز اول از بغل من تو بغل بابا جون می رفتی شاید یک متر کمتر بعد یکم یکم بیشترش کردیم . حالا از او...
11 آبان 1392

و اما گردشای هدیه گلی

این مدت چون هوا خوبه بیرون رفتنمون یکم براه شده و با وجود تو که خیلی بیشتر خوش میگذره البته زیاد عکس نداریم ولی عکسایی که گرفتم ازت رو برات می زارم .   تو این عکس که شما و ثنا روی پای ریحانه و ریحانه روی پای باباش یعنی عمو امیره. اینجا هم که یه روز صبحانرو برده بودبم بیرون و عینک امیر رضا رو گذاشتیم رو چشمات نفسم. هدیه و ثنا در حال بازی  استخر توپا . ریحانه و هدیه گلی  و این هم نمایی از امیر رضای قلدر ( هدیه و ثنا کجان تا حسابشونو برسم )     ...
11 آبان 1392

پیدا شدن سومی و چهارمین مرواریدای هدیه گلی

با فاصله تقریبا دو هفته بعد از اون دندونات و با کلی بی تابی و اعتصاب غذا بالاخره مرواریدات پدیدار شدن مبارکت باشه عزیز مامان . ایشاله باهاشون بتونی غذاهای خوشمزه بخوری . اما گاجم نگیری جیگر گوشه . البته اگه با گاز گرفتن آروم میشی عیبی نداره نفس .  این عکس هم که بابا جون با ردرسر ازت گرفته ببخش یه طوریه فقط برا یادگاری گذاشتم عروسک مامان. این هم نمایی از دختر محجبه ی خودم .   ...
11 آبان 1392

نهمین ماهگرد هدیه گلی البته با تاخیر

سلام مامان جون . بازم دیر اومدم اخه اصلا وقت نمی کنم بیام آپ کنم . مگه با وجود فرشته ای مثل تو دیگه وقت برام می مونه . اول از همه تولد 9 ماهگیت مبارک عروسکم . خبرای این  مدتو که نیومدم برات می نویسم . تقریبا دهه ی آخر شهریور خاله افسانه اینا رفتن مسافرت برا همین ما شبا می رفتیم خونشون می خوابیدیم . من خیلی تو فکر بودم که نکنه با جابجا شدن اذیت بشی البته تو مسافرتا و ... امتحان خودتو پس داده بودی ولی گفتم بالاخره بچه ای دیگه... ولی خداروشکر خیلی خوب بودی و مشکلی نداشتی خداروشکر . خداروهزار مرتبه شکر که فرشته ای مثل تورو خدا به من داده . شبای اول می رفتی تو اتاقا فکر کنم دنبال فاطمه و ریحانه و البته خاله افسانه و عمو امیر می گشتی قرب...
12 مهر 1392

شیرین کاریهای عروسکم تو نه ماهگی

تو اشپزخونه چون سرامیک بود خیلی دوست داشتی و میومدی توش و مستقیم می رفتی سراغ راه آب و من تا می دیدم داری نزدیکش می شی سریع می آوردمت بیرون ولی دیگه خسته شده بودم یه روز که از خونه ی خاله افسانه برگشتم چون تقریبا 7 بیدار شده بودی تا برگشتیم خونه خوابت می یومد منم مستقیم بردمت خوابوندمت و وقتی تو خواب بودی یه موکت تو آشپزخونه سر راه آب انداختم گفتم دیگه بیای راحت باشم دیگه دست به راه آب نمی زنی . اما با کمال تعجب دیدم اومدی رو موکت نشستی و یه طرف موکتو بالا زدی و دستتو کردی تو راه آب . شگفتااااااااااااااااااا   و این غافلگیری دخملی با صدای دوربین . قربون چشما و موهای شلختت بشم برا همین مجبور شدیم موکت بندازیم تو آ...
12 مهر 1392

پیداشدن اولین و دومین مرواریدای هدیه گلی

قربونت بشم مامان جون بالخره دندون دراوردی خیلی اذیت شدی این روزای آخر . البته تازه پدیدار شدن . از روز دوشنبه  یه چیزی تیزی رو احساس کردم ولی مطمین نبودم تا حالا دیگه نوکشون کامل زده بیرون . ولی هنوز همش نزده بیرون . ایشاله کامل درمیان ولی خیلی بی تابی و تو که شبا تخت می خوابیدی حالا چند بار بیدار می شی و دوباره می خوابی زندگیم ایشاله بیشتر از این اذیت نشی . من هم به یمن دراوردن دندون آش دندونی درست کردم و به چند نفر دادم هنوز به خودت ندادم شاید یکم دادمت بخوری نوش جونت باشه عزیزم . هر چند از دیشب درست غذا نمی خوری فکر می کنم به خاطر درد لثه هات باشه . اینم چند تا عکس از آش دندونی دخملم   ...
22 شهريور 1392

30 سالگرد تولد مامان و هشتمین سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

مامان جونم برات بگم که وقتی بزرگ شدی بدونی و یادت بمونه که 10 شهریور تولد مامانه و 13 شهریور سالگرد ازدواج مامان و بابا . و تو هم که حاصل عشقمون هستی داروندار مامان و بابا . بابا روز تولدم یه کیک دو منظوره خرید دست گلش درد نکنه و همچنین چند تیکه لباس از طرف هدیه گلی و بابا جونی . دستتون طلا . چند تا عکس گرفتیم ولی چون قابل گذاشتن تو وب نیستن برات نگهشون می دارم تا بعد ببینی ولی چند تا عکس تکی ازت گرفتیم که برات می زارم عسلم.   و اما برای روز تولد حضرت معصومه و همجنین روز دختر من و بابا یه لباس خیلی قشنگ برات خریدیم . مبارکت باشه عزیزم .هر بار که تنت بود و خواستم ازت عکس بگیرم جور نمیشد برا همین مجبور شدم بدون خودت از لب...
22 شهريور 1392