هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

بدون عنوان

اینم عکسیه که تو سیزده بدر  رفته بودیم سوم شعبان در حالی که خوابی ازت گرفتم دیگه بعد از این خواب که بیدار شدی کاملا بهم ریختی قربونت برم الهی .  ...
31 فروردين 1392

بدون عنوان

اینم یه عکس دیگه از برگشتن شوشتر که تورو گذاشته بودم تو کریرت عقب نشسته بودی قربونت برم و همش می خندیدیو حرف می زدی .  ...
31 فروردين 1392

بدون عنوان

اینم یه نما از یه سمت آبشار خیلی قشنگه مامانت که خیلی لذت برد . به خاطر وجود تو امسال قسمت شد بریم زندگی مامانت. ...
28 فروردين 1392

رفتن به شوشتر

سلام دختر گلم چند وقتیه که فرصت نکردم بیام سراغ وبلاگت روز 12 فروردین من و بابات و خودت با هم رفتیم شوشتر خیلی خوب بود ولی خیلی گرم بود من چند سالی بود که دوست داشتم برم آبشارارو ببینم ولی هیچ وقت فرصت نشد تا اینکه بابایی گفت پاشو بریم من چون تو از خواب بیدار شده بودی گفتم باشه تقریبا ساعت 11و نیم از دزفول خارج شدیم دیر رفتیم خیلی گرم بود تو خیلی اذیت شدی از اون روز دیگه بهم ریختی . خیلی بد خواب شده بودی و خیلی گریه و بی تابی می کردی الان هنوز هم اثراتش مونده وقتی خوابت میاد خیلی گریه می کنی و هر جا باشیم باید خودمونو برسونیم خونه تا دختر گلم در کمال آرامش تو تخت خودش بخوابه . قربونت برم الهی تو این مدت اصلا نتونستیم جایی بریم جون تو مشکل خو...
28 فروردين 1392

سومین ماهگرد هدیه گلی

امروز سومین ماهیه که تو در کنارمونی هستی مامان . دیشب درست نخوابیدی نمی دونم چرا . الان که اومدم سراغ وبلاگت با زحمت فراوان تونستم بخوابونمت . دوست داری بیدار باشیو بازی کنی ولی منم کار دارم قربونت بشم . قبلنا بیشتر میخوابیدی تا 11 میخوابیدی ولی الان بزور تا 10 می خوابی . با وجود خوردن دارو . چند روزیه که سرما خوردی دردو بلات بخوره تو جونم . امیدوارم زودتر خوب بشی . هرچی بیشتر می گذره بیشتر بهت وابسته میشم . حتی طاقت یه لحظه دوریتو ندارم هر چی می بوسمت سیر نمیشم . اینم عکسایی که تو این چند روز از لباسای قشنگت ازت گرفتم دختر قشنگم. تازه چند تا عکس از دختر خالت هم گرفتم که می زارمشون . ...
5 فروردين 1392

اولین عید کنار هدیه ی خدا

عزیزم هدیه گلی امسال اولین سالیه که تو در کنارمون هستی قربونت بشم . روز چهارشنبه یعنی روز عید عمت زنگ زد گفت بیاید برای ناهار خونه ی بابا بزرگت . تو یادت نمی مونه وقتی تو شکمم بودی اتفاقات زیادی افتاد بابا بزرگت بعد از یک سال که تو کما بود فوت شد عمه ی وسطیت یعنی عمه شهین در اثر بیماری فوت شد خلاصه روز عید حسابی جای همشون خالی بود و دل همه حسابی گرفته بود . بابا بزرگ و عمت خیلی دوست داشتن ببیننت برای اومدنت خیلی دعا می کردن و مطمینم کاملا آگاهن و تورو می بینن فقط تو نتونستی اونارو ببینی . اینم عکسیه که کنار سفره ی هفت سین خونه ی بابا بزرگت ازت گرفتم . ...
5 فروردين 1392

بدون عنوان

این یکی از لباسای عیدته که من و بابات با مشقت فراوان تنت کردیم . خیلی از لباس پوشیدن بدت میاد ولی من دوست دارم مرتب لباسای قشنگ تنت کنم که دردسرمون خیلی زیاد میشه . تا نگیرمت تو بغلم آروم نمیشی امید مامانت . امیدوارم بعدا که این مطلب دیدی حسابی بخندی . ...
23 اسفند 1391