هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

بالاخره گوشای هدیه گلی سوراخ شد

مامان جون وقتی دو ماهت بود می خواستم ببرمت گوشاتو سوراخ کنم همه می گفتن نه نمی خواد فعلا. منم گفتم تا زمستونه و کلاه یا روسری می زنی سرت بهتره سوراخشون کنم که زیاد اذیت نشی بردمت که دیدم دکتر گفت هنوز زوده لایه ی گوشش هنوز نازکه 2 ماه دیگه بیارش . منم امروز بردمت حمام و تصمیم گرفتم که ببرمت برای سوراخ کردن گوش . ساعت تقریبا 7 بود که رفتیم و چون بابا نمیشد بیاد به خاطر موقعیت کاریش مجبور شدم خودم تنها ببرمت خیلی می ترسیدم . خلاصه نوبتمون شد اولش دکتر که داشت با خودکار مکان سوراخ کردنو مشخص میکرد فکر کردی داره باهات بازی می کنه ( دالی بازی) همش می خندیدی بمیرم الهی وقتی سوراخشون کرد کلی گریه کردی منم همین طور باهات گریه می ...
2 خرداد 1392

بدون شرح

                                       وقتی هدیه تلویزیون تماشا میکنه .                                       تلاش هدیه گلی برای غلت زدن تلاش هدیه گلی برای ایستادن .مامان جون عین آدم کوچولوها هستی عزیز دلم وقتی می ایستی خیلی خوشحال میشی ...
2 خرداد 1392

بدون عنوان

عزیز مامان سلام . چندوقتیه که وقت نمی کنم بیام برات بنویسم . الان هم که دار م مینویسم با موبایلم دارم مینویسم قربونت بشم الهی . تو اون هفته شبا می زاشتمت کنارم بخوابی خیلی لذت میبردم ولی دیدم داره وابستگیت بهم زیاد میشه منم گذاشتمت تو تخت خودت . صبحها هر وقت من بیدار میشدم تو هم بیدار میشدی منم به هیچ کدوم از کارام نمی رسیدم به این خاطر تصمیم گرفتم دوباره تو تخت خودت بخوابونمت . جمعه ی اون هفته ما و آقاق جون و خاله انیس و ( عزیز تهران بود ) همراه دایی سعید و زندایی و امیررضا رفتیم کنار آب خیلی خوش گذشت ولی تو و امیر رضا بازم آب روغن قاطی کرده بودید ولی تو خوابیدی خداروشکر و وقتی بیدار شدی سرحال بودی . کلا اون روز خیلی بی قرار بودی عصرش برا ا...
1 خرداد 1392

اولین باری که هدیه گلی به خواستگاری رفت

عزیز مامان توی اون هفته عمه فاطمه زنگ زد گفت بیا با هم بریم خواستگاری منم قبول کردم ( برا داداش محمد خواستگاری می کنن ) اول قرار بود ترو بزارم خونه ی خاله افسانه چون درست نخوابیده بودی ترسیدم بی تابی کنی و مجلس و بهم بزنی دوباره پشیمون شدیم و بردیمت با خودمون و تو اصلا گریه و بی تابی نکردی تازه کلی هم براشون خندیدی اونا هم کیف کردن . ایشاله بعدا من و تو برا داداشت بریم خواستگاری ولی در هر صورت اولین خواستگاری رو رفتی قربونت بشم الهی مادر . موقع برگشتن از فرط خستگی خوابت برد زندگی مامان . ...
1 خرداد 1392

بدون عنوان

این عکسو امروز گرفتم از شب تا صبح خیلی تکون می خوری منم نمی زاری درست بخوابم منم صبح که از خواب پا شدی هر کاری می کردم شیر نمی خوردی از بس ورجه ورجه می کنی منم دست و پاهاتو بستم . تو هم فکر می کردی بازیه اولش کلی خندیدی بعد شروع کردی به غرغر کردن . ...
15 ارديبهشت 1392

زیارت سبزقبا

عزیز مامان معمولا اگه خدا قبول کنه و مشکلی نباشه جمعه ها برا نماز مغرب میریم سبزقبا . چند بار تا حالا بردمت خیلی دخمل خوبی بودی جمعه ی این هفته هم رفتیم ولی تو اذیت بودی و نمی ایستادی نمی دونم چرا ؟ از صبح که از خواب بیدار شده بودی آب و روغن قاطی کرده بودی . منم مجبور شدم نمازامو فرادا بخونم . اتفاقا عزیز و آقاجون و خاله انیس هم اومده بودن . دیگه اونا ترو گرفتن تا من نماز خوندم قربونت بشم الهی . ایشاله هفته ی بعد خوب باشی که بریم . اینم چند تا عکس قبل از رفتن  ا ...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

جیگر مامان سلام . چند روزه وقت نکردم بیام برات بنویسم زندگیم . دیشب و پریشب حنابندون و عروسی خواهر زندایی حمیده بود حنابندون اول خوب بودی مشکلی نداشتی موقع شام شد من دادمت بابا مهدی بگیردت تا من شام بخورم . گفتم وقتی اومدی بهت شیر بدم که داشتم با خودم می گفتم که دیدم صدای گریتو شنیدم سراسیمه خودمو رسوندم دیدم به حدی گریه کردی که چشمات قرمز شدن بعد بردمت تو یه اتاق خلوت ولی هر کاری کردیم نتونستیم آرومت کنیم من و زندایی حمیده و متین و یاسمن (دختر خاله متین) تمام تلاشمونو کردیم نتونستیم . اصلا بغض ناجوری کرده بودیم قربون دلت بشم . نمی دونم از صداها ترسیده بودی نمی دونم بیرون کسی رو دیده بودی . خلاصه اینکه من بدون خداحافظی از همه وسایلتو جمع کرد...
15 ارديبهشت 1392