ثبت وقایع

قربونت بشم مامان جون تو این قسمت می خوام کارایی رو که تا حالا انجام دادی بنویسم که بعدا بدونی چقدر فعال بودی دختر زرنگم 

تا 40 روزگی که شبا بیدار بودیو روزا می خوابیدی مامان جون .

بعد از 40 روزگی خداروشکر بهتر شدی این دفعه کاملا روزا بیدار بودی شبا می خوابیدی که من دعا می کردم کاش همون شبا بیدار می موندی روزا می خوابیدی ولی خداروشکر گذشت و تو و ضعیتت روبراه شد.

بعد از 40 روزگی مرتب می خندیدی و هر کی باهات حرف می زد می خندیدی دیگه نمی دونم  متوجه می شدی یا خنده هات غیرارادی بودن هر چی بود من خیلی ذوق میکردم.

تو دوماهگیت وزن 4500 و قدت 55 بود.

بعد از واکسن 2 ماهگیت شروع به حرف زدن البته اغون اغون کردی البته زیاد چنان با هیجان حرف می زدی که هر کی نمی دونست می گفت دلت پره . هر کی باهات حرف می زد تو هم شروع می کردی باهاش به دردو دل کردن همه تعجب می کردن و باز هم من ذوق. 

دوماه و نیمگی رو سینه خوابوندمت سرتو می یاوردی بالا ولی کم . و به مرور زمان بیشتر شد. تو سه ماهگی دیگه کامل میومدی.

سه ماه و 13 روزت بود که احساس کردم غریبه ها رو تشخیص می دادی و گریه می کردی برعکس اونایی رو که می شناختی می خندیدی مثل خاله افسانه عمو امیر . داداش امین . ریحانه . فاطمه . متین . آقاجون مامان جون . عمه شهناز و یاسمن .

سه ماه و هجده روزت بود که توسط آقاجون که داشت باهات بازی می کرد متوجه شدم که می تونی رو پاهات وایسی و تاب تاب باهات بازی می کرد و من هم باهات ازی می کردم  ولی چون گفتن هنوز برات زوده دیگه این کارو باهات نمیکنم ولی تو خیلی دوست داری .

سه و ماه و 20 روزت بود دقیقا روز شهادت حضرت زهرا رفته بودیم خونه ی بابا بزرگ چون یه روز روزه داشتیم  .خواب بودی گذاشتمت تو اتاق و رفتم 5 دقیقه دیگه اومدم بهت سرزدم دیدم غلط زدی و دهنت رو زمین بود .قربونت برم الهی  

 الان هم که اینو دارم برات می نویسم سه ماه 26 روزته و چند روز دیگه واکسن 4 ماهگیته و من خیلی نگرانتم . امیدوارم اذیت نشی عزیزم . 

یه چیز دیگه هر کاری می کنم می خوام از اون خنده های قشنگت عکس بگیرم نمی زاری چون تا دوربینو می بینی دیگه نمی خندی زندگیم . 

تو 4 ماهگیت وزنت 6 کیلو و قدت 61 بود ماشاله بهت عزیزم .