هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

بدون عنوان

1392/2/15 12:09
نویسنده : مامان هدیه
225 بازدید
اشتراک گذاری

جیگر مامان سلام . چند روزه وقت نکردم بیام برات بنویسم زندگیم . دیشب و پریشب حنابندون و عروسی خواهر زندایی حمیده بود حنابندون اول خوب بودی مشکلی نداشتی موقع شام شد من دادمت بابا مهدی بگیردت تا من شام بخورم . گفتم وقتی اومدی بهت شیر بدم که داشتم با خودم می گفتم که دیدم صدای گریتو شنیدم سراسیمه خودمو رسوندم دیدم به حدی گریه کردی که چشمات قرمز شدن بعد بردمت تو یه اتاق خلوت ولی هر کاری کردیم نتونستیم آرومت کنیم من و زندایی حمیده و متین و یاسمن (دختر خاله متین) تمام تلاشمونو کردیم نتونستیم . اصلا بغض ناجوری کرده بودیم قربون دلت بشم . نمی دونم از صداها ترسیده بودی نمی دونم بیرون کسی رو دیده بودی . خلاصه اینکه من بدون خداحافظی از همه وسایلتو جمع کردم که برم خونه ی آقاجون ببینم شاید بهتر بشی . رفتم بیرون دیدم بابا مهدی رفته و دایی سعید من و رسوند خونه ی آقاجون . کلی باهات بازی کردم شعر می خوندم اصلا فایده ای نداشت نه شیر می خوردی نه می خندیدی فقط گریه می کردی مثل عید شده بودی ولی نمی دونم باز به چه علت خلاصه مجبور شدیم زودی برگردیم خونه و سر راه زندایی مریم هم باید می رسوندیم خونه . دوباره توی راه به حدی گریه و بی تابی کردی که مجبور شدیم تو جاده وایسیم و بابا مهدی کلی دورت داد تا آروم شدی و چون تو بغل بابا یکم آروم شدی من رانندگی کردم تو هم خوابت گرفت قربونت بشم مادر . اینم داستان شب حنابندون. شب عروسی سعی کردم کامل تو بغل خودم باشی تا دست دست نشی داشتی خسته می شدی که برگشتیم و چون عمه شهناز و بچه ها آومده بودن رفتیم خونه بابا بزرگ یه سری زدیم و چون تو ماشین یکم خوابیدی خداروشکر سرحال شدی و می خندیدی . و عمه شهناز که خیلی دلش برات تنگ شده بود کلی بوسیدت و تو بغلش بودی قربونت برم . اینم چند تا عکس از عروسی و حنابندون .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)