یک اتفاق
جیگر مامان دیروز یه اتفاقی افتاد نمی دونم خوب بود بد بود قربونت بشم الهی . ساعت 12 ظهر بود خوابیده بودی منم سراغ کارام . صداتو شنیدم سریع اومدم سراغت ولی هر چی رو تخت و می گشتم نمی دیدمت اتاق هم تاریک بود چون موقع خواب چراغ خاموش می کنم که راحت بخوابی و رو تخت خودمون می زارمت . هر چی فکر میکردم که کجایی تو همون لحظه گفتم شاید تو تخت خودت گذاشتمت که دیدم یکی داره زیر تخت در حالی که نصفش زیر تخت نصفش بیرون تخت تکون می خوره یهو جیغی کشیدم و کشیدمت بیرون . اصلا داشتم دیووووووووونه می شدم همه جاتو دست زدم ببینم دردی داری یا نه ولی تو داشتی می خندیدی و با تعجب به من نگاه می کردی منم که درمونده بودم و خیلی می ترسیدم سریع زنگ زدم به خاله زهره (همسایه طبقه 2) بنده خدا اونم زودی اومد و کلی نگات کردو بازی کرد و من چون خیلی ترسیده بودم مرتب به من می گفت چیزیش نیست ولی من باورم نمیشد چطور ممکنه از وسط تخت بیفتی پایین و ...... آخه تو تازه یاد گرفته بودی یه غلت بزنی حالا چند تا غلت زده بودی زندگیم . خداروخیلی شکر کردم برای اینکه از تو محافظت کرد ولی هنوز که هنوز من تو شوکم زندگیم خدا خیلی بهم رحم کرد . هر چی فکر میکنم نمی تونم بفهمم چطور اینکارو کردی جیگر گوشم . فقط می دونم خدا یه فرشته هایی داره که از بچه ها محافظت میکنن. باز هم خدارو شکر شکر شکر شکر ....................خدایا سپاسگذارم که بهم رحم کردی .