یک اتفاق
جیگر مامان دیروز یه اتفاقی افتاد نمی دونم خوب بود بد بود قربونت بشم الهی . ساعت 12 ظهر بود خوابیده بودی منم سراغ کارام . صداتو شنیدم سریع اومدم سراغت ولی هر چی رو تخت و می گشتم نمی دیدمت اتاق هم تاریک بود چون موقع خواب چراغ خاموش می کنم که راحت بخوابی و رو تخت خودمون می زارمت . هر چی فکر میکردم که کجایی تو همون لحظه گفتم شاید تو تخت خودت گذاشتمت که دیدم یکی داره زیر تخت در حالی که نصفش زیر تخت نصفش بیرون تخت تکون می خوره یهو جیغی کشیدم و کشیدمت بیرون . اصلا داشتم دیووووووووونه می شدم همه جاتو دست زدم ببینم دردی داری یا نه ولی تو داشتی می خندیدی و با تعجب به من نگاه می کردی منم که درمونده بودم و خیلی می ترسیدم سریع زنگ زدم به خاله...
نویسنده :
مامان هدیه
10:58