هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

پیشرفتای نفس مامان

قربونت بشم الهی مامان جون  6 ماه و 28 روزت بود که متوجه شدیم می خوای شروع کنی به 4 دست و پا . خونه ی خاله افسانه بودی البته از روز قبل می ایستادی و تاب تاب می کردی ولی عمه افسانه رات انداخت با تعقیب کردن چیزا تونستی آروم آروم بری و خیلی می لنگیدی ولی خیلی تلاش می کردی دختر زرنگم تو 2 روز کاملا راه افتادی و  من کلی ذوق می کردم وقتی می دیدمت ولی الان با خودم می گم چرا من انقدر ذوق می کردم حالا باید یا از زیر صندلی تاب  شو  درت بیارم یا از زیر مبلا نفس مامان . جدیدا هم یاد گرفتی می یای تا لبه ی آشپزخونه چون یه سکوی کوجولو داره و دو تا دستاتو می زاری رو سرامیکا و می مونی نگام می کنی فکر کنم به این فکر می کنی که چطور بیای بالا...
8 مرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

مامان جونم تولد 6 ماهگیت مبارک زندگی مامان و بابا . ببخشید دیر گفتم خودت می دونی اصلا وقت نمی کنم . تقریبا 8 روز بعد از سفر نوبت واکسن داشتی . بازم مثل همیشه من خیلی استرس داشتم خلاصه اون روز با بابا رفتیم و واکسنتو زدیم . بمیرم الهی خیلی دردت اومد و اولش خیلی گریه کردی ولی یکم آب بهت دادم اسباب بازیاتو نشونت دادم تا آروم شدی و تو ماشین هم که رفتیم شیر خوردی و خوابیدی و بابا ما رو رسوند خونه ی آقاجون . اول من خیلی ترسیدم گفتم نکنه دردت کرده باشه ولی وقتی از خواب بیدار شدی در کمال ناباوری دیدیم بازی می کنی می شینی و اصلا خبری از درد و واکسن نبود گفتم خداروشکر انگار مشکلی نداری . دم دمای ظهر بی حال شدی و تب کردی و خیلی بی تابی می کردی و شیر نم...
2 مرداد 1392

ادامه ی سفرنامه

سلام مامان جونم . بازم دیر اومدم ولی اومدم جیگر مامان . چند شب پیش تا ساعت 2 بیدار بودم کلی  مطلب نوشتم ولی یهو دیدم صفحه رفت و همه ی مطالب پاک شدن خیلی عصبی شدم حالا برات دوباره  می نویسم ایشاا.. دیگه پاک نمی شن . مامان جون انقدر دیر اومدم نمی دونم از کجا شروع کنم .  خوب ادامه ی سفر: روز آخر سفر مشهد دوست عزیز پیشمون بود وچون ما رو به صرف شام دعوت کرده بود و ما درست مسیرارو بلد نبودیم بنده خدا تا شب باهامون بود و نماز مغرب رو که خوندیم حرکت کردیم ولی نمی دونستیم مقصد کجاست خلااااااااااااااااااااصه رفتیم و رفتیم تا به طرقبه رسیدیم شاید دو ساعتی تو مسیر بودیم یعنی 9 از حرم حرکت کردیم 11 اونجا بو...
13 تير 1392

هورررررررررررراااااااااااااااا بالاخره هدیه تونست کاملا غلت بزنه

عسل مامان امروز تنهایی چرخیدی تازه دیگه سینه خیز دور می خوری دور خودت و تازه یاد گرفتی عقب عقب میری قربونت بشم گذاشتم مراحل مختلفو طی کنی بعد دستمونو می گیریم پشت پات تا جلو بری دختر زرنگم . نمی دونی چقدر ذوق می کنی . چند روزیه که سرتو از رو بالش بلند می کنی و می خوای بلند شی ماشاله بهت باشه عزیزم . بالشتم که یاد گرفتی از زیر سرت درمیاری و باهاش بازی می کنی و میزاری تو دهنت برا همین من مرتب رو بالشتو می شورم تا خیالم راحت باشه جیگر مامان . بمیرم الهی وقتی چیزیو می زاریم جلوت از شوق زیاد عقب عقب میری  ایشاله زود یادمیگری مامان جون . یه چیز دیگه من از کوچیکی تو رو می زاشتم تو ماشین رو صندلی کنارم و همه جا با خودم می بردمت . تو زمستون تو...
13 تير 1392

اولین سفر هدیه گلی

سلام مامان جونم . این چند وقت اصلا وقت نکردم بیام برات بنویسم . اول اینکه رفته بودیم سفر و اولین سفرت هم سفر به مشهد و زیارت امام رضا بود قربونت برم الهی . سفرمون روز شنبه 18 شروع شد . البته روز 5 شنبه سالکرد فوت مادر بزرگ و پدربزرگ بود و چون هر دو تو خرداد ماه فوت شدن مادر بزرگ 3 خرداد و پدربزرگ 25 خرداد برا همین تصمیم گرفته شد که هر ذو رو با هم بگیرن خدارحتمتشون کنه . خواستیم جمعه حرکت کنیم که نشد برا همین شنبه حرکت کردیم و عزیز هم باهامون بود حدودای ساعت 7 رسیدیم تهران تو خوب بودی ولی دیگه آخرای راه کلافه شده بودی و بی تابی می کردی و به محض اینکه در ماشینو باز می کردیم آروم میشدی خلاصه رسیدیم . من که بعد ازمدتها ثنا رو دیده بودم و دلم...
2 تير 1392

شمع پنجمین ماهگرد هدیه گلی خاموش شد

مامان جونم امروز وارد ماه ششم زندگیت شدی . هستی مامان تولد شش ماهگیت مبارک زندگیم . وقتی فکرشو می کنم که تو شش ماهه کنارمون داری زندگی می کنی باز یادم میفته که باید برای هزارمین بار خداروشکر کنم که تو فرشته ی مهربون و خدا بهمون عطا کرده . مامان جون دیشب تولد امیررضا بود خیلی خوش گذشت البته تو بازم آب روغن قاطی کرده بودی نمی دونم از شلوغی بدت میومد نمی دونم علتش چی بود تا می بردمت تو حیاط آروم میشدی ولی بمیرم برات خیلی گریه می کردی . بنده خدا خاله افسانه تمام تلاششو می کرد تا آرومت کنه دوباره تا می رفتیم داخل یکم بعدش شروع می کردی یا برات شیر درست می کرد خیلی کمکم کرد خدا خیرش بده . تا اینکه شب مجبور شدیم ببریمت با ماشین دوری بهت بدیم تا یکم ...
7 خرداد 1392

هدیه گلی داره بزرگ میشه

مامان جونم ما روز به روز شاهد بزرگتر شدنتیم و اینکه روز به روز داری خانمتر میشی نفسم . قبلنا تشکتو تا می کردیم که می گرفتیمت ولی الان دیگه کاملا برات کوچیک شده . تختت هم احساس میکنم دیگه خیلی توش راحت نیستی دوست داری تکون بخوری و دور بخوری یکم کوچیک شده . قبلنا که تو ماشین می زاشتمت که می رفتیم بیرون کامل رو صندلی جات میشد ولی الان قربونت بشم چون جات نیست خودت می دونی که باید پاتو بگیری بالا تا جات بشه امید مامان . خنده هات کاملا واقعی شدن و می دونی کی و کجا باید بخندی . تو ماشین که می شینیم رادیو روشنه هی می گردی دنبال اون آدمی که داره حرف میزنه .     ...
7 خرداد 1392