واکسن 6 ماهگی
مامان جونم تولد 6 ماهگیت مبارک زندگی مامان و بابا . ببخشید دیر گفتم خودت می دونی اصلا وقت نمی کنم . تقریبا 8 روز بعد از سفر نوبت واکسن داشتی . بازم مثل همیشه من خیلی استرس داشتم خلاصه اون روز با بابا رفتیم و واکسنتو زدیم . بمیرم الهی خیلی دردت اومد و اولش خیلی گریه کردی ولی یکم آب بهت دادم اسباب بازیاتو نشونت دادم تا آروم شدی و تو ماشین هم که رفتیم شیر خوردی و خوابیدی و بابا ما رو رسوند خونه ی آقاجون . اول من خیلی ترسیدم گفتم نکنه دردت کرده باشه ولی وقتی از خواب بیدار شدی در کمال ناباوری دیدیم بازی می کنی می شینی و اصلا خبری از درد و واکسن نبود گفتم خداروشکر انگار مشکلی نداری . دم دمای ظهر بی حال شدی و تب کردی و خیلی بی تابی می کردی و شیر نمی خوردی . ما هم پاشویت کردیم و مرتب تبت می گرفتم که بالاتر نره خداروشکر بازم این مرحله سخت از زندگیتو گذروندی زندگی مامان . هر چی بیشتر میگذره من و بابات بیشتر بهت وابسته می شیم و عاشقتیم . مخصوصا بابارو که می بینی خیلی ذوق زده میشی ناقلا انگار نه انگار من از صبح تا شب زحمتتو می کشم وقتی بابا رو دیدی پرپر می زنی . چه کنیم دیگه باید بپذریم ایم خصلته دخملاس جیگرم . راستی یادم رفت بگم مامان جون . تو 6 ماهگی 7200 وزن داشتی و قدت هم 65 بود . دور قدو بالات بگردم الهی .
روز زدن واکسن و در حال نگاه کردن به سی دی خاله ستاره