هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

اتفاقات 11و 12 ماهگی

1392/10/3 0:07
نویسنده : مامان هدیه
278 بازدید
اشتراک گذاری

و اما از اتفاقات خوبی که تو این مدت افتاد:

26 محرم عزیز روضش شروع شد و ما هر روز غیر از روز دوم که من نوبت دندون پزشکی داشتم می رفتیم دنبال خاله وحیده و خاله افسانه و با هم می رفتیم اندیمشک . خداروشکر خیلی اذیت نمی کردی . تو روضه همه عاشقت شده بودن و خیلی جلب توجه می کردی چون ریزه میزه ای و راه می ری و اینکه سر و صدایی نداری و کار خودتو می کنی و کار با کسی نداری برا همه جالب بود . تازه وقتی خسته می شدی رو پای هر کی بود می نشستی دختر اجتماعی خودم و همه رو عاشق خودت کرده بودی و هر کجا می رفتی همه می بوسیدنت . برا همین من مجبور بودم هر روز هم برات اسپند دود کنم و هم صدقه بدم فرشته ی مهربون مامان . خدا خیر بده زندایی حمیده رو تنها کسی که می تونه بخوابوندت اونه . بنده خدا چند بار تو روضه می خوابوندت و من خیالم راحت بود . البته امیری معمولا در مراسم حضور نداشت قربونش برم نیشخند

و این هم عکسی از عازم برا رفتن .

از اونجایی که دخملم خانم شده و هر روز صبح ساعت 8 بیدار میشه طبق معمول همیشه روز جمعه معمولا من و بابایی با هم صبحونه می خوریم جدیدا شما هم اضافه شدی. خوشومدی به جمع 2 نفره ی روز جمعمون . قربون شکل ماهت بشم با اون موهای شلختت چون تازه از خواب بیدار شده بودی منم دلم نیومد از گرفتن عکس صرفه نظر کنم . هر چند تو اعتصاب بودی ولی کنار خودمون نشوندیمت و تو خیلی کیف می کردی .

یه شب رفته بودیم باغ فلاحت خیلی خوش گذشت اینم عکساش .

از این زاویه دقیقا سبزقبا تو دیدرس بود و خیلی نمای قشنگی داشت .

اینم یه عکس از دخمل قشنگ و مرتبم

 و اما کارایی که دخمل گلم تو  این مدت انجام داده البته تا جایی که یادمه رو می نویسم . ماشاله بهت انقدر دانا و عاقل شدی که تو این 2 ماه کارایی کردی که دیگه برامون عادی شدن و ممکنه یادم نباشن ولی سعی می کنم تا جایی که یادمه برات بنویسم :

بعد از اینکه پوشکتو عوض می کنم می رم دستامو می شورم و تو سریع می یای دنبالم برا همین من از این ترفند استفاده می کنم و می زارمت رو پله ی آشپزخونه و تاب تاب و برات می خونم تو هم شروع می کنی به تکون خوردن تا من بر می گردم . گاهی اوقات هم اگه طولانی شد می یای دنبالم دورت بگردم الهی .

دیگه کاملا حرفامونو متوجه می شی و هر چی بهت میگیم و انجام می دی در و ببند و اینکارو نکن . دست به چیزی نزن .

دیگه می دونی بخاری داغه هر چند تا حالا بهش دست نزدی ولی چون موقعی که نصبش کردیم بهت گفتیم جیزه دیگه شما هر جا بخاری شعله ی گاز و هر چیز داغی حتی چایی رو ببینی با دهنت صدا درمیاری و یه چیزی مثله اوفه می گی عسل مامان .

تقریبا اولای محرم بود که یاد گرفتی خودت از تختمون بیای پایین و ما هم میله ی تختتو درآوردیم و دیگه خیالم راحت شده که نمیفتی . انقدر قشنگ میای پایین که نگوووووووووووو . از اونجایی که هر وقت بیدار میشی من متوجه نمیشم و خودت مستقل شدی یه دفه می بینم پشتم ظاهر می شی و شروع می کنی به خندیدن . مثل اینکه می دونی چه کار شاقی کردی نفس طلا.

تو این مدت غذا خوردنت برامون شده بود فیلمی . یه بار مجبور شدیم از تو دایره هایی که رو بدنه ی صندلی هستن چند قاشقی بهت بدیم من باب تنوع . یه بار ملاقه و کفگیر خلاصه حسابی درگیرمون کرده بودی و سرکار بودیم و هیچی نمی خوردی .

اینجا هم مجبور شدیم از ظرف ماست بهت ماست بخورونیم متفکر

اینجا هم که ول کن معامله نبودی و خوشت اومده بود و نمی زاشتی دور دهنتو تمییز کنیم .قربون دهن قشنگت بشم نازنینم .

صدایی که می شنوی شروع می کنی به سینه زدن . قربونت بشم قبلنا صدایی که می شنیدی دست می زدی ولی الان انگار می دونی که محرمه سینه می زنی امیدم .ماچ

وسایل خونه از دستت آرامش ندارن مخصوصا کابینتا و کشوها . جدیدا یاد گرفتی می ری سراغ آرکوپالام . لیوانشونو می گیری و می زاری تو دهنت . یعنی داری آب می خوری . من که می دونم می زنی سرویسو ناقص می کنی بلای مامان .ناراحت

هر وقت پی پی می کنی می ری از تو اتاق پوشکارو می یاری . اولا فکر می کردم مثل همه چیزا که بهشون دست میزنی حالا اینم دست می زنی ولی متوجه شدم نه بابا دختر باهوش مامان می دونه که باید سریع عوض بشه .قهقهه

انقدر صبور و مظلوم  هستی که همه موندن تو کفت قلب

وقتی بومبله بومبله برات می خونم خیلی قشنگ پاهاتو بالا پایین می کنی . اونوقته که می خوام بخولمتتشویقتشویق

انقد قشنگ خودتو برا بابات لوس می کنی که نگو . می ری سرتو می زاری رو پاهاش یا سینش و یه صدایی از خودت دروکنی که انوقته که ....بابا هم انقد ذوق می کنه و خوشحال میشه که فرشته ای مثل تو دخترشه  .

فقط من و باباتو می بوسی . اگه کسی دیگه بهت گفت و دوست داشتی می بوسیش .

خیلی زیاد بهم وابسته شدی حتی یه لحظه نمی تونم از جلو چشمت دور بشم انقد ناجور گریه می کنی که دلم کباب میشه .

وقتی تو بغلمی بهت می گم مامانو لالا کن سرتو می زاری رو شونم و با دستت می زنی تو کمرم یعنی لالاخواب

احساس می کنم دیگه تمام حرفامونو متوجه می شی و پاسخی که مخصوصه همون کاره رو با زبون بی زبونی بهمون می دی .

وقتی من و بابایی با هم حرف می زنیم اتفاقی بعضی از حرفامونو تکرار می کنی و ما کلی ذوق می کنیم نیشخند ولی هر کاری می کنیم دوباره تکرار کنی دیگه نمیگی .ناراحت

هر وقت کسیو می بینی و یا یکی از همسایه ها میاد دم در دستتو دراز می کنی و دست می دی یعنی سلام . و اون موقعس که طرف مقابلت می خواد بخورت و یا دارم با تلفن حرف می زنم آخرای حرفامه می گم کاری نداری شما بای بای می کنی دردت به جونم بخوره و یا از پیش کسی می خوایم بریم قبل از  اینکه خداحافظی کنیم شما بای بای می کنی دختر باهوش مامان .

به محض اینکه موبایل و یا تلفن می بینی دستتو می زاری در گوشت و می گی ااااااااااااااااااااااااااا

اینجا عازم رفتن به روضه ی بابا بزرگ هستیم .اینم عکسی از دخمل طلا .

و این هم شاهکار مامان . چون چیزایی که تو بازار بود رو پسند نمی کردم خودم دست به کار شدم و این پالتو رو برات دوختم . راستی یادم رفت اینو برات بنویسم من قبل از اینکه شما به دنیا بیای خیاطی می کردم برا همه ولی از وقتی فهمیدم که تو اومدی تو دلم دیگه خیاطی رو تعطیل کردم ولی برای خودم و گاهی شما دست به کار میشم . مبارکت باشه نازگلم . ایشاله عروسی باهاش بری عروسک مامان .

 اینم یه عکس از شال و کلاه قشنگی که خاله وحیده برات درست کرده دستش درد نکنه .

اینجا آماده شده بودی که برا شب یلدا بریم خونه ی آقاجون . خیلی خوش گذشت .

اینجا تا رسیدیم خونه ی آقاجون تو و امیر رضا تا همدیگرو دیدید دوییدید طرف هم و دستای هم و گرفتید ولی چون حرکت می کردید و درست نمی ایستادید عکس جالبی نیومد ولی بازم غنیمته .

راستی یه چیزی خداروشکر یکم رابطه ی تو و امیر رضا مسالمت آمیز شده تقریبا 2 باره که همدیگرو می بینید امیررضا کاری باهات نداره خدا کریمه خداکنه دیگه از خر شیطون بیاد پایین . الهی آمیننننننننن

 

قربون شکل ماهت بشم که انگار عروسکی هستی . اینم چند تا عکس که با کلی دردسر ازت گرفتیم .

هدیه و ثنا

اینم پازلی که خاله عاطی زحمتشو کشیده و برات تهیه کرده منم چون خیلی خوشم اومد چسبوندمش به در اتاقت . دستش درد نکنه .

نمی دونم همه چیز و نوشتم یا نه ولی می دونم شیرین کاریات خیلی بیشتر از این بودن ولی من فعلا همینا تو خاطرم بودن اگه یادم اومد میام و پستو کامل می کنم .

خداییش ترکوندم هااااااااااااااا. البته این مطلبو چند وقته نوشتم ولی ناقص بود ایشاله دیگه وقت کنم  کاملش کنم .

می خوام بهت بگم که اندازه تمام ستاره های روی زمین من و بابات دوست داریم و عاشقتیم .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ماجون
5 دی 92 13:38
تولدت مباک
مامان هستی
13 دی 92 21:56
به به دست مامان هنرمند درد نکنه چه لباسای خوشملی واست دوخته و خریده
مامان هدیه
پاسخ
مر30 خاله جون مهربون . چه کنیم دیگه مامانم از هر انگشتش یه هنر میریزه