هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

و اما واکسن 18 ماهگی نازنین

سلام همه ی وجود مامان عشقم . نفسم .روحم . عمرم روز ی که می خواستم ببرمت برا واکسن از چند روز قبلش خیلی استرس داشتم آخه میگفتن این واکسن خیلی سخته جدای از درد نمی تونید درست راه برید و شل راه می رید و من اصلا نمی تونستم این صحنه رو تصور کنم . خلاصه اون روز با کلی دعا و صلوات راهی بهداشت شدیم (من و بابایی و هدیه گلی ) خواستی کیفتو با خودت بیاری منم یه کتاب داستان رو که دوست داشتی گذاشتم تو کیفت که اونجا سرگرمت کنم خلاصه نوبتت شد بمیرم برات داشتم کتابو برات می خوندم اون یواش اولی رو زد تو دستت و تو سریع با گفتن آخ دستتو کشیدی عقب ولی اون دیگه زده بودش و تو شروع کردی به گریه . دومی رو اومد بزنه تو پات کلی بی تابی کردی ولی با تمام بی رحمی زد ....
17 تير 1393

مروارید 11 و 12 دخمل نازم تو 18 ماهگی

عزیز مامان سلام . نمی دونم از کجا باید شروع کنم و چی بگم خیلی دیر اومدم و همه چیز تو ذهنم هست که نمی دونم کدوم جملرو اول از همه بگم ایشاله بتونم تا جایی که می تونم خاطرات دختر نازم  و در حد توانم بازگو کنم. اول از همه 18 ماهگیت مبارک نفسم ایشاله بتونم بیام هر چند دیر ولی تبریکم و بهت بگم عسل مامان. سعی خودمو می کنم که به ترتیب برم جلو  توی این ماه دو تا دندون درآوردی یه نیش و یه آسیاب خیلی متوجه درآمدنشون نشدم چون خوب بودی ناله های تو خوابو داشتی ولی غذا تو می خوردی ولی الان دوباره رفتی تو اعتصاب                        &n...
16 تير 1393

شیرین کاری های عروسکم تو 17 ماهگی

عزیز مامان 17 همین ماهگردت مبارک . ایشاله که 100 مین ماهگردتو بیام تبریک بگم نازگلم . نمونه ای از غذا خوردن دخملی با اعمال شاقه . یعنی دیگه از مجبوری نشوندمت رو میز تا به به بخوری یه روز خاله افسانه بهت چشمک زد تو هم یاد گرفتی حالا بهت میگیم چشمک بزن اینطور میکنی با چشمات نفسم نمونه ای از نماز خوندم قشنگ دخترم   و ابن هم از استقلال دخترم داره با بابا جونش حرف میزنه بعد از حمام  فرار می کردی که لباس نکنم تنت اتو کردت دخترکم بابا جون برای خرید رفته بود تهران و ما  این چند روز رفته بودیم خونه ی آقا جون . خیلی دختر خوبی بود البته جدا از اینکه گاهی بی تاب می شدی که اون...
5 خرداد 1393

10 همین مروارید نازگلم

عزیز مادر سلام . بالاخره بعد از کلی بی تابی های فراوان و ناله های تو خواب دندون دهمت خودشو نشون داد .                                             . مبارکت باشه عزیزم . ایشاله دندونای دیگت هم زودتر دربیان دیگه از این دردا راحت شی زندگی مامان. نفسم ماشاله بهت که داری روز به روز عاقلترو خانمتر میشی . انقدر بلا شدی یه کارایی میکنی که ما و اطرافیانتو حیرت زده میکنی .راستی چند کلمه ی دیگه به دامنه ی کلماتت اضافه شده ....
5 خرداد 1393

16 ماهگی نفس مامان

عزیز مامان 16 دهمین ماهگردت مبارک  . ببخشید که بازم انقدر دیر شد ولی اینبار اومدم که هم علت تاخیرمو بگم و هم یه خبر خوب بدم . مامان مجددا شروع کرده  حرفه ی مقدس خیاطی رو ادامه بده . چند وقتی با خودم کلنجار می رفتم که کار درستی می خوام بکنم یا نه . نکنه به دخملی فشار بیاد  ولی بالاخره دلمو به دریا زدم و شروع کردم با اینکه شرایطم یه خورده سخت شده ولی خوب چون علاقه دارم مجبورم بپذیرم . بعدا که بزرگ شدی ممکنه از خودت بپرسی چه مامان زرنگی داشتم که با وجود فضولی های من تن به کار خطرناکی داده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اره نازگلم من تونستم ولی بگو چطور ؟ مواقعی که نفس مامان خوابه خیاطی می کنم شبا تا 2 .3 بیدار می مونم صبحها هم زودتر بیدار میشم...
22 ارديبهشت 1393

بهار 93 و 15 ماهگی نفس مامان

سلام امید زندگیم بازم شرمنده که دیر اومدم ولی همه چیزو برات می گم . اول از همه سال نو مبارک البته با تاخیر فراوان . و دوم 15 ماهگیت مبارک بازم با تاخیر . امسال دومین سالیه که تو در کنارمون هستی و من و بابات به داشتن نازنینی مثل تو افتخار می کنیم و خدارو فراوان شکر می کنیم . قبل از اینکه خدا شما رو به من و بابا بده چون که دیر از آسمونها پیش ما اومدی و من خیلی دلتنگت بودم بابایی همیشه می گفت تو فکر نباش مطمین باش با اینکه دیر شده ولی خدا گذاشته خوبشو بهمون بده منم به این امید روز و شبمو می گذروندم و حالا که تو پیش ما هستی و به اون حرف بابات فکر می کنم می بینم بابات درست می گفت تو بهترین هستی برای ما . یه فرشته ای هستی که ایشاله بتونیم قدرتو...
18 ارديبهشت 1393

نهمین مروارید

یادم رفت تو پست قبلی بنویسم تقریبا تو 14 ماهگی یه شب اصلا نمی تونستی بخوابی 5 دقیقه می خوابیدی و با گریه از خواب می پریدی تقریبا تا 2 تحمل کردیم دیدیم فایده ای نداره همون موقع پاشدیم رفتیم بیمارستان و دکتر شما رو معاینه کرد و گفت که متاسفانه گوشات درگیر شدن تا ساعت 3 و نیم شب بیمارستان بودیم یه آمپول زدنت بعد از اون با خوردن داروها با خیال راحت خوابیدی . چند روز بعد دیدم یکی از آسیابای بالا رو ترکوندی . بمیرم برات که اون شب چقدر اذیت شدی . این همه درد برا یه دندون  . بازم مبارکت باشه ولی به شرطی که باهاشون غذاهای خوشمزه بخوری نازگل مامان . هزار تا بوووووووووووووووووووووس برا فرشته ی مهلبونم ...
26 اسفند 1392