هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

بدون عنوان

این عکسو امروز گرفتم از شب تا صبح خیلی تکون می خوری منم نمی زاری درست بخوابم منم صبح که از خواب پا شدی هر کاری می کردم شیر نمی خوردی از بس ورجه ورجه می کنی منم دست و پاهاتو بستم . تو هم فکر می کردی بازیه اولش کلی خندیدی بعد شروع کردی به غرغر کردن . ...
15 ارديبهشت 1392

زیارت سبزقبا

عزیز مامان معمولا اگه خدا قبول کنه و مشکلی نباشه جمعه ها برا نماز مغرب میریم سبزقبا . چند بار تا حالا بردمت خیلی دخمل خوبی بودی جمعه ی این هفته هم رفتیم ولی تو اذیت بودی و نمی ایستادی نمی دونم چرا ؟ از صبح که از خواب بیدار شده بودی آب و روغن قاطی کرده بودی . منم مجبور شدم نمازامو فرادا بخونم . اتفاقا عزیز و آقاجون و خاله انیس هم اومده بودن . دیگه اونا ترو گرفتن تا من نماز خوندم قربونت بشم الهی . ایشاله هفته ی بعد خوب باشی که بریم . اینم چند تا عکس قبل از رفتن  ا ...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

جیگر مامان سلام . چند روزه وقت نکردم بیام برات بنویسم زندگیم . دیشب و پریشب حنابندون و عروسی خواهر زندایی حمیده بود حنابندون اول خوب بودی مشکلی نداشتی موقع شام شد من دادمت بابا مهدی بگیردت تا من شام بخورم . گفتم وقتی اومدی بهت شیر بدم که داشتم با خودم می گفتم که دیدم صدای گریتو شنیدم سراسیمه خودمو رسوندم دیدم به حدی گریه کردی که چشمات قرمز شدن بعد بردمت تو یه اتاق خلوت ولی هر کاری کردیم نتونستیم آرومت کنیم من و زندایی حمیده و متین و یاسمن (دختر خاله متین) تمام تلاشمونو کردیم نتونستیم . اصلا بغض ناجوری کرده بودیم قربون دلت بشم . نمی دونم از صداها ترسیده بودی نمی دونم بیرون کسی رو دیده بودی . خلاصه اینکه من بدون خداحافظی از همه وسایلتو جمع کرد...
15 ارديبهشت 1392

یک اتفاق

جیگر مامان دیروز یه اتفاقی افتاد نمی دونم خوب بود بد بود  قربونت بشم الهی . ساعت 12 ظهر بود خوابیده بودی منم سراغ کارام . صداتو شنیدم سریع اومدم سراغت ولی هر چی رو تخت و می گشتم نمی دیدمت اتاق هم تاریک بود چون موقع خواب چراغ خاموش می کنم که راحت بخوابی و رو تخت خودمون می زارمت . هر چی فکر میکردم که کجایی تو همون لحظه گفتم شاید تو تخت خودت گذاشتمت  که دیدم یکی داره زیر تخت در حالی که نصفش زیر تخت نصفش بیرون تخت تکون می خوره یهو جیغی کشیدم و کشیدمت بیرون . اصلا داشتم دیووووووووونه می شدم همه جاتو دست زدم ببینم دردی داری یا نه ولی تو داشتی می خندیدی و با تعجب به من نگاه می کردی منم که درمونده بودم و خیلی می ترسیدم سریع زنگ زدم به خاله...
12 ارديبهشت 1392

اولین باری که موهای هدیه گلی کوتاه شد

عزیز دل مامان روز یکشنبه برا اولین بار بردمت آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردم اصلا اذیت نکردی . همه میگفتن چقدر قیافت عوض شده و روت باز شده زندگیم . آخه موهات خیلی بلند شده بودن قربون موهات بشم . حالا چند تا عکس برات می زارم تا بعدا خودت نظر بدی . ...
10 ارديبهشت 1392

ثبت وقایع

قربونت بشم مامان جون تو این قسمت می خوام کارایی رو که تا حالا انجام دادی بنویسم که بعدا بدونی چقدر فعال بودی دختر زرنگم  تا 40 روزگی که شبا بیدار بودیو روزا می خوابیدی مامان جون . بعد از 40 روزگی خداروشکر بهتر شدی این دفعه کاملا روزا بیدار بودی شبا می خوابیدی که من دعا می کردم کاش همون شبا بیدار می موندی روزا می خوابیدی ولی خداروشکر گذشت و تو و ضعیتت روبراه شد. بعد از 40 روزگی مرتب می خندیدی و هر کی باهات حرف می زد می خندیدی دیگه نمی دونم  متوجه می شدی یا خنده هات غیرارادی بودن هر چی بود من خیلی ذوق میکردم. تو دوماهگیت وزن 4500 و قدت 55 بود. بعد از واکسن 2 ماهگیت شروع به حرف زدن البته اغون اغون کردی البته زیاد چنان با هیج...
8 ارديبهشت 1392

واکسن 4 ماهگی

سلام دختر گلم . دیروز واکسنتو بالاخره زدی منم شاید اندازه تو اذیت شدم قربونت بشم . اذیت بودی و گریه می کردی و من که شب قبل هیچ نخوابیدم خیلی بهم فشار اومده بود تو هم هیچ نمی خوابیدی . دیشب ولی خداروشکر خوابیدی ولی دیر  قربونت بشم الهی . 5 شنبه شب یعنی همون شبی که واکسنتو زدی دایی سعید اومده بود عید دیدنی خونمون . یکم سرحال شدی . امروز هم که از خواب پا شدی خیلی سرحال بودی و کمتر اذیت بودی . فعلا خداروشکر که به خوبی گدشت . الان هم خونه ی آقاجونیم و ظهر که خداروشکر خوابیدی الان هم با وجود سروصدا بازم خوابیدی امید مامان . کلی عکس ازت گرفتم که بعدا می زارمشون . این عکس موقعیه که می خواستیم بریم بهداشت که واکسنتو بزنیم و تو رو مبل خواب رفتی ....
8 ارديبهشت 1392