هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

بازم یه اتفاق بد

سلام مامان جونم . منو ببخش عزیزم اینبار خیلی دیر اومدم ولی حالا که اومدم با کلی خبر و عکس جدید ازت اومدم . ایشاله بتونم و وقت کنم و شما بزاری که کارمو انجام بدم زندگیم .  امید مامان سعی می کنم هر چی یادم هست بزارم . چند هفته ی پیش دقیقا روز چهارشنبه ولی یادم نمیاد چندم بود روی تخت بودی که بازم بیدار شدی و با وجود بالشایی که برای حفاظ برات گذاشته بودیم رد کردی و بازم از روی تخت افتادی خیلی روز بدی بود فقط صدای گریتو شنیدم و بدو بدو اومدم تو اتاق البته بابات زودتر بغلت کرده بود و نمیدونیم چطور افتاده بودی همین طور گریه می کردی و اصلا آروم نمیشدی بمیرم برات الهی چی سرت اومد خلاصه با کلی کارهایی که انجام دادیم یکم آروم شدی ولی انگار تا یا...
17 شهريور 1392

اولین صعود هدیه گلی

سلام مامان جونم . قربون پیشرفتت بشم عزیز مامان طبق پیش بینی که کرده بودم بعد از چند روز تونستی از اولین ارتفاع بالا بری و خودتو به وسطای آشپزخونه میرسونی  و انقدر سرعت عملت زیاد شده که تا به خودم می جنبم وسط آشپزخونه ای بلا . تو تختت که خوابی وقتی بیدار میشی یاد گرفتی بلند میشی می شینی و می خوای از تختت بیای بیرون وااااااااااااااااااااااااااای  بلای مامان . یعنی فکر کنم من باید کار و زندگیمو تعطیل کنم بشینم پات نفسم . اینم عکسی از هنرنماییت اینجا هم که بازم تو خوابه نازی و من شکار کردم رفته بودیم فروشگاه برا خرید و تو رو گذاشته بودیم تو سبد خرید و همه نگات می کردن و تو هم کم نمی زاشتی و خود شیرینی می کردی امیدم . ...
18 مرداد 1392

7 ماهگیت مبارک نازگل مامان

سلام مامان جون . اول از همه وارد شدن به ماه 7 زندگیت مبارک باشه دختر گل مامان .زندگیم الان تو 7 ماهه که در کنارمون هستی . نمی دونم چطور قبلنا کمبودتو احساس نکرده بودیم و این چند سال چطوری بدون تو سر کردیم در هر حال الان تو همه ی زندگی همه ی داروندار مامان و باباتی . ما به تو افتخار می کنیم و خدار رو همیشه شاکریم به خاطر این نعمت بزرگ . امیدوارم بتونیم قدرتو بدونیم . شیرین عسل مامان از وقتی به زندگیمون اومدی زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفته و اگه پیشم نباشی دلم پرپر میزنه تا دوباره ببینمت نمک مامان .  باز هم دیر اومدم ولی حالا که اومدم با کلی عکس خوردنی اومدم . امیدوارم وقت کنم که برات همه رو بزارم . سعی می کنم همه چیزو برات بنویسم ولی ممکنه ...
9 مرداد 1392

کوتاه کردن موهای هدیه گلی برای سومین بار

مامان جونی برای سومین بار موهاتو کوتاه کردم . قربون رشد موهات برم .البته اینار توسط آرایشگر خصوصی در خانه  همسایه ی طبقه سوم آرایشگاه داره و منم ازش خواهش کردم که بیاد و موهاتو کوتاه  کنه ترسیدم دوباره خودم کوتاهشون کنم و خرابشون کنم . بنده خدا اونم اومد و هر چی اصرارش کردم هیچی نگرفت گفت چون که دوسش دارم اصلا هیچی نمی گیرم دستش درد نکنه . خیلی خوب شدن خدا خیرش بده سبک شدن موهات . قربونت بشم که انقدر تو دل همه جا وا میکینی دلبر مامان و انقدر دخمل خوبی بودی تا کوتاهشون کرد . اینم چند تا عکس از حین کوتاهی و بعد از کوتاهی    بعد از عمل هدیه و دوستش مهربان خانم . همسایه طبقه 2 اینجا هم افطار دعوت بودی...
8 مرداد 1392

شباهت را احساس کنید

 واممممممممممممممممممممممممممممااااااااااااااااااااااااااااا قبل از حجاب اینجا هم چنان محو دیدن خاله ستاره ای که بابا رو پات خوابیده و هی چنگ میندازی به صورتش .  اینجا هم توی حمام و آب بازی . عاشق حمامی خداروشکر . منم تقریبا یه روز در میون میبرمت حموم دختر قشنگم.  هدیه گلی در کنار خانواده جوجه حنایی ...
8 مرداد 1392

پیشرفتای نفس مامان

قربونت بشم الهی مامان جون  6 ماه و 28 روزت بود که متوجه شدیم می خوای شروع کنی به 4 دست و پا . خونه ی خاله افسانه بودی البته از روز قبل می ایستادی و تاب تاب می کردی ولی عمه افسانه رات انداخت با تعقیب کردن چیزا تونستی آروم آروم بری و خیلی می لنگیدی ولی خیلی تلاش می کردی دختر زرنگم تو 2 روز کاملا راه افتادی و  من کلی ذوق می کردم وقتی می دیدمت ولی الان با خودم می گم چرا من انقدر ذوق می کردم حالا باید یا از زیر صندلی تاب  شو  درت بیارم یا از زیر مبلا نفس مامان . جدیدا هم یاد گرفتی می یای تا لبه ی آشپزخونه چون یه سکوی کوجولو داره و دو تا دستاتو می زاری رو سرامیکا و می مونی نگام می کنی فکر کنم به این فکر می کنی که چطور بیای بالا...
8 مرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

مامان جونم تولد 6 ماهگیت مبارک زندگی مامان و بابا . ببخشید دیر گفتم خودت می دونی اصلا وقت نمی کنم . تقریبا 8 روز بعد از سفر نوبت واکسن داشتی . بازم مثل همیشه من خیلی استرس داشتم خلاصه اون روز با بابا رفتیم و واکسنتو زدیم . بمیرم الهی خیلی دردت اومد و اولش خیلی گریه کردی ولی یکم آب بهت دادم اسباب بازیاتو نشونت دادم تا آروم شدی و تو ماشین هم که رفتیم شیر خوردی و خوابیدی و بابا ما رو رسوند خونه ی آقاجون . اول من خیلی ترسیدم گفتم نکنه دردت کرده باشه ولی وقتی از خواب بیدار شدی در کمال ناباوری دیدیم بازی می کنی می شینی و اصلا خبری از درد و واکسن نبود گفتم خداروشکر انگار مشکلی نداری . دم دمای ظهر بی حال شدی و تب کردی و خیلی بی تابی می کردی و شیر نم...
2 مرداد 1392

ادامه ی سفرنامه

سلام مامان جونم . بازم دیر اومدم ولی اومدم جیگر مامان . چند شب پیش تا ساعت 2 بیدار بودم کلی  مطلب نوشتم ولی یهو دیدم صفحه رفت و همه ی مطالب پاک شدن خیلی عصبی شدم حالا برات دوباره  می نویسم ایشاا.. دیگه پاک نمی شن . مامان جون انقدر دیر اومدم نمی دونم از کجا شروع کنم .  خوب ادامه ی سفر: روز آخر سفر مشهد دوست عزیز پیشمون بود وچون ما رو به صرف شام دعوت کرده بود و ما درست مسیرارو بلد نبودیم بنده خدا تا شب باهامون بود و نماز مغرب رو که خوندیم حرکت کردیم ولی نمی دونستیم مقصد کجاست خلااااااااااااااااااااصه رفتیم و رفتیم تا به طرقبه رسیدیم شاید دو ساعتی تو مسیر بودیم یعنی 9 از حرم حرکت کردیم 11 اونجا بو...
13 تير 1392

هورررررررررررراااااااااااااااا بالاخره هدیه تونست کاملا غلت بزنه

عسل مامان امروز تنهایی چرخیدی تازه دیگه سینه خیز دور می خوری دور خودت و تازه یاد گرفتی عقب عقب میری قربونت بشم گذاشتم مراحل مختلفو طی کنی بعد دستمونو می گیریم پشت پات تا جلو بری دختر زرنگم . نمی دونی چقدر ذوق می کنی . چند روزیه که سرتو از رو بالش بلند می کنی و می خوای بلند شی ماشاله بهت باشه عزیزم . بالشتم که یاد گرفتی از زیر سرت درمیاری و باهاش بازی می کنی و میزاری تو دهنت برا همین من مرتب رو بالشتو می شورم تا خیالم راحت باشه جیگر مامان . بمیرم الهی وقتی چیزیو می زاریم جلوت از شوق زیاد عقب عقب میری  ایشاله زود یادمیگری مامان جون . یه چیز دیگه من از کوچیکی تو رو می زاشتم تو ماشین رو صندلی کنارم و همه جا با خودم می بردمت . تو زمستون تو...
13 تير 1392