هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

هورررررررررررراااااااااااااااا بالاخره هدیه تونست کاملا غلت بزنه

عسل مامان امروز تنهایی چرخیدی تازه دیگه سینه خیز دور می خوری دور خودت و تازه یاد گرفتی عقب عقب میری قربونت بشم گذاشتم مراحل مختلفو طی کنی بعد دستمونو می گیریم پشت پات تا جلو بری دختر زرنگم . نمی دونی چقدر ذوق می کنی . چند روزیه که سرتو از رو بالش بلند می کنی و می خوای بلند شی ماشاله بهت باشه عزیزم . بالشتم که یاد گرفتی از زیر سرت درمیاری و باهاش بازی می کنی و میزاری تو دهنت برا همین من مرتب رو بالشتو می شورم تا خیالم راحت باشه جیگر مامان . بمیرم الهی وقتی چیزیو می زاریم جلوت از شوق زیاد عقب عقب میری  ایشاله زود یادمیگری مامان جون . یه چیز دیگه من از کوچیکی تو رو می زاشتم تو ماشین رو صندلی کنارم و همه جا با خودم می بردمت . تو زمستون تو...
13 تير 1392

اولین سفر هدیه گلی

سلام مامان جونم . این چند وقت اصلا وقت نکردم بیام برات بنویسم . اول اینکه رفته بودیم سفر و اولین سفرت هم سفر به مشهد و زیارت امام رضا بود قربونت برم الهی . سفرمون روز شنبه 18 شروع شد . البته روز 5 شنبه سالکرد فوت مادر بزرگ و پدربزرگ بود و چون هر دو تو خرداد ماه فوت شدن مادر بزرگ 3 خرداد و پدربزرگ 25 خرداد برا همین تصمیم گرفته شد که هر ذو رو با هم بگیرن خدارحتمتشون کنه . خواستیم جمعه حرکت کنیم که نشد برا همین شنبه حرکت کردیم و عزیز هم باهامون بود حدودای ساعت 7 رسیدیم تهران تو خوب بودی ولی دیگه آخرای راه کلافه شده بودی و بی تابی می کردی و به محض اینکه در ماشینو باز می کردیم آروم میشدی خلاصه رسیدیم . من که بعد ازمدتها ثنا رو دیده بودم و دلم...
2 تير 1392

شمع پنجمین ماهگرد هدیه گلی خاموش شد

مامان جونم امروز وارد ماه ششم زندگیت شدی . هستی مامان تولد شش ماهگیت مبارک زندگیم . وقتی فکرشو می کنم که تو شش ماهه کنارمون داری زندگی می کنی باز یادم میفته که باید برای هزارمین بار خداروشکر کنم که تو فرشته ی مهربون و خدا بهمون عطا کرده . مامان جون دیشب تولد امیررضا بود خیلی خوش گذشت البته تو بازم آب روغن قاطی کرده بودی نمی دونم از شلوغی بدت میومد نمی دونم علتش چی بود تا می بردمت تو حیاط آروم میشدی ولی بمیرم برات خیلی گریه می کردی . بنده خدا خاله افسانه تمام تلاششو می کرد تا آرومت کنه دوباره تا می رفتیم داخل یکم بعدش شروع می کردی یا برات شیر درست می کرد خیلی کمکم کرد خدا خیرش بده . تا اینکه شب مجبور شدیم ببریمت با ماشین دوری بهت بدیم تا یکم ...
7 خرداد 1392

هدیه گلی داره بزرگ میشه

مامان جونم ما روز به روز شاهد بزرگتر شدنتیم و اینکه روز به روز داری خانمتر میشی نفسم . قبلنا تشکتو تا می کردیم که می گرفتیمت ولی الان دیگه کاملا برات کوچیک شده . تختت هم احساس میکنم دیگه خیلی توش راحت نیستی دوست داری تکون بخوری و دور بخوری یکم کوچیک شده . قبلنا که تو ماشین می زاشتمت که می رفتیم بیرون کامل رو صندلی جات میشد ولی الان قربونت بشم چون جات نیست خودت می دونی که باید پاتو بگیری بالا تا جات بشه امید مامان . خنده هات کاملا واقعی شدن و می دونی کی و کجا باید بخندی . تو ماشین که می شینیم رادیو روشنه هی می گردی دنبال اون آدمی که داره حرف میزنه .     ...
7 خرداد 1392

شیرین کاریهای هدیه گلی

نفس مامان تو این چند وقت کارهای جالبی انجام دادی که برات می نویسم . از وقتی که از روی تخت افتادی دیگه اصلا رو تشکت تکون نمی خوری دیگه غلت نمی زنی  مثل سیخ می مونی و تکون نمی خوری فکر کنم ترسیدی برا همین تکون نمی خوری من مرتب باهات تمرین می کنم می تونی بری البته وقتی خودم هستم وقتی تنهایی نه   . امیدوارم زودتر ترست بریزه زندگیم. وقتی هم غلت می زنی کلی ذوق می کنی و خوشحالی مثل اینکه می دونی کار بزرگی انجام دادی . وقتی داریم غذا می خوریم انقدر نگامون می کنی که از رو می بریمون و من نمی دونم چطوری غذا می خورم که زودتر بگیرمت . مامان جون وقتی بغلمی یاد گرفتی اساسی مو میکشی یا انگشتتو می کنی تو گوشوارم و همین طور میکشی پایین ...
2 خرداد 1392

بدون عنوان

مامان جون تو اون هفته بابا برا خرید رفته بود تهران و ما هم رفتیم خونه ی آقاجون . تو خیلی دختر خوبی بودی کلی می خندیدی ولی خیلی حرف میزدی قربونت بشم الهی . روز دوشنبه صبح بابا برگشت . ووقتی تو دیدیش با اینکه تازه از خواب پاشدی ولی کلی خندیدی و خودتو برا بابا لوس کردی . بابا هم برات یه تاب قشنگ و یه عروسک و یه کلاه قشنگ برات آورده بود . مبارکت باشه عزیزم  . دستش درد نکنه . ...
2 خرداد 1392