هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

مروارید پنجم هدیه گلی

نمی دونم واقعا این 2 ماهی که انقدر اذیت شدی به خاطر این دندون بود آیاااااااااااااااااااا بالاخره پنجمین مرواردیت درومد عزیزم دقیقا یک هفته قبل از یکسالگیت . مبارکت باشه عزیزم . ایشاله بتونی باهاش غذاهای خوشمزه رو بخوری . از پایین دومین مروارید سمت چپ . ...
22 دی 1392

ششمین مروارید هدیه گلی

بعد از اینکه یه روز تب کردی چند روز بعدش یعنی امروز که جمعه 20 دیه یکی از نیشات سر زد و من خیلی زیرکانه دیدمش قربونت بشم نازگلم . مبارکت باشه زندگیم . ایشاله که بعدیا رو راحت تر دربیاری . راستی سرماخوردی دوباره ولی متاسفانه سرماخوردگی تو چشاته یعنی چشات قرمزن . امروز که از خواب بیدار شدی دو تا چشمات چسبیده بودن به هم و از یه روزنه ی باریک نگاه می کردی می خواستم ازت عکس بگیرم دلم نیومد ترسیدم اذیت بشی و طول بکشه . سریع با پنبه و آب گرم چشاتو تمیز کردم خوب شدی ولی قرمز شدن . ایشاله زودتر خوب بشی هم نفس مامان  . ...
20 دی 1392

بدون عنوان

اینم کلیپی که مامان علیرضا جون در مورد شب یلدادرست کرده که فرشته ی کوچولوم هم توشه . واقعا دستش درد نکنه. امیدوارم که بعدا ببینی خوشت بیاد ...
20 دی 1392

قول قدیمی

اینم قولی که داده بودم . درسته با تاخیره ولی بعدا که نگاش کنیم خیلی برامون جالبه و دیدنیه . قربون پاهای کوچیکت بشم که انقدر قشنگ راه میری . فقط شرمنده که باید لب تابو بچرخونی تا نگاش کنی    ...
8 دی 1392

1 سالگی دخترم

        و تو آن شبنم عشقی که با آمدنت به روزگار تیره و تارم رنگ مهر و وفا بخشیدی !   دفترچه ی خاطرات قلبم را که خالی از عشق و یکرنگی بود، سرشار از عشق و محبت کردی !   نازنینم ! زیباترینم ! حضور گرم و همیشگی ات را هزاران هزار بار سپاس می گویم .   باورم نمیشود که خالق آسمانها یکی از فرشته های خود را در دستان من سپرده . نمی دانم چگونه باید شکرگذار خدا باشم .  هدیه ی خدا یکسال از با هم بودنمان گذشت . چقدر زود روزگار می گذرد انگار همین دیروز بود که تو با پاهای کوچکت پا به این دنیای بزرگ نهادی و روزگار ما را دگرگون ساختی . با خندهایت شادمانمان  می کنی و با گریه هایت بی ق...
5 دی 1392

اتفاقات 11و 12 ماهگی

و اما از اتفاقات خوبی که تو این مدت افتاد: 26 محرم عزیز روضش شروع شد و ما هر روز غیر از روز دوم که من نوبت دندون پزشکی داشتم می رفتیم دنبال خاله وحیده و خاله افسانه و با هم می رفتیم اندیمشک . خداروشکر خیلی اذیت نمی کردی . تو روضه همه عاشقت شده بودن و خیلی جلب توجه می کردی چون ریزه میزه ای و راه می ری و اینکه سر و صدایی نداری و کار خودتو می کنی و کار با کسی نداری برا همه جالب بود . تازه وقتی خسته می شدی رو پای هر کی بود می نشستی دختر اجتماعی خودم و همه رو عاشق خودت کرده بودی و هر کجا می رفتی همه می بوسیدنت . برا همین من مجبور بودم هر روز هم برات اسپند دود کنم و هم صدقه بدم فرشته ی مهربون مامان . خدا خیر بده زندایی حمیده رو تنها کسی که می تو...
3 دی 1392

روزهای از دست رفته

سلام زندگی مامان . عمر مامان . بازم دیر اومدم خیلی هم دیر اومدم ولی دلیلم موجه موجه . پس دیگه بعدا ناراحت نشی همه چیزو برات می نویسم . اینبار اومدم با کلی خبرای هم خوب و هم بد ولی به خاطر اینکه مجبورم از اول داستان برات بگم متاسفانه باید از خبرای بد شروع کنم . دقیقا یادمه اول محرم بود که یه خواب بد برات دیدم خیلی نگران شدم و ترسیدم  هم تو خواب و هم بیداری کلی گریه کردم و دعا می کردم که خوابم تعبیر نداشته باشه والبته  کلی صدقه انداختم گفتم ایشاله که خیره وسعی کردم خیلی بهش فکر نکنم ولی اتفاقات بد اجازه ندادن و متاسفانه خوابم تعبیر شد . اولای محرم بود که تب کردی بردمت دکتر دارو داد بهتر شدی دقیقا شب عاشورا بود که تبت شدید شد و م...
30 آذر 1392

شروع محرم و 10 ماهو 13 روزگی هدیه

عزیز مامان سلام .امسال خیلی انتظار ماه محرمو می کشیدم و عجیب دوست داشتم زودتر از راه برسه شاید به خاطر وجود تو بوده . پارسال همین موقع ها شما تو شکمم بودی و من هر شب مراسم مسجد رو می رفتم و امسال هم اگر خدا قبول کنه و شما بزارید هر شب رفتم نمی دونم شبای دیگه میشه برم یا نه . امروز هم که جمعه بود و مراسم تعزیه ی علی اصغر . طبق معمول هر روز صبح که ساعت 8 بیدار میشی حالا هم بیدار شدی و تا آماده شدیم تقریبا ساعت یه ربع به 9 از خونه خارج شدیم . هیئت ثارا.. رفتیم هر سال اونجا میرم خیلی مراسماش عالین و خیلی خوب بود و شما هم فقط یکم اذیت کردی اونم فقط به خاطر خوابت بود که خداروشکر خوابت برد و یکم خوابیدی .خلاصه اینکه اونجا خیلی نی نی بود و برای همه ...
17 آبان 1392

9و نیم ماهگی هدیه گلی و اتفاقات مهم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام مامانم . قربون شکل ماهت بشم الان اومدم برات بنویسم بازم دیر اومدم هر وقت میام که برات بنویسم و می خوابونمت اصلا نمی خوابی انگار فکرمو می خونی و هر کار ی می کنم نمی خوابی الان هم تازه خوابیدی ولی می دونم اگه بفهمی دارم کاری می کنم بیدار می شی ناقلای مامام .از بس خوابت کمه و من هم خیلی خسته میشم مجبورم تا می خوابی منم بخوابم چون دچار کمبود خواب شدم کم خواب مامان  واممممممممممممممممممممما زندگی مامان اینار اومدم با کلی خبر . بعد از اون مدت که از پله ی آشپزخونه میومدی پایین نمی دونم به چه علت دیگه ترسیدی و نمیومدی به قول بابایی شاید من کاری کردم که تو می ترسی چون من خیلی می ترسم شاید منتقل شده ام...
11 آبان 1392

دهمین ماهگرد هدیه گلی و یه خبر خوب

این بار هم اومدم با یه خبر خوب از پیشرفتای دخمل گلم . هوووووووووووووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررررررررررررا .دختر نازم بالاخره تو 10 ماهگی با پاهای کوچیکت شروع کردی به راه رفتن . نمی دونی چقدر قشنگ راه می ری سعی می کنم کلی ازت فیلم بگیرم حیف که نمیشه تو وبلاگت بزرام البته شاید هم راهی پیدا کردم که بزارم . هر وقت راه می ری همه رو هیجان زده میکنی انقدر قشنگ راه می ری . آخه جوجه ی من با این قد کوچیکت چه عجله ای داشتی برا راه رفتن قربون پیشرفتات برم .روز اول دقیقا10 ماهگیت چند قدم راه رفتی و به همین ترتیب روزای دیگه بیشتر و بیشتر شد . روز اول از بغل من تو بغل بابا جون می رفتی شاید یک متر کمتر بعد یکم یکم بیشترش کردیم . حالا از او...
11 آبان 1392